حاج حسین خرازی فرمانده لشکر 14 امام حسین (ع) در سالهای دفاع مقدس، عملیاتهای افتخارآفرینی از جمله طریقالقدس، علیبنابیطالب (ع)، فتحالمبین، بیتالمقدس، رمضان، محرم، والفجر مقدماتی، والفجر یک، والفجر 4، خیبر، بدر، والفجر 8، کربلای 3، کربلای 4 و 5 را با هدایت به سرانجام رساند که در عملیات خیبر به درجه رفیع جانبازی رسید.
* دعا میکردیم شهید خرازی هر چه زودتر برگردد
در عملیات خیبر، گردان امام حسین (ع) خط را شکست و از پل طلائیه عبور کرد؛ از شب تا صبح با بیسیم با حسین تماس داشتیم؛ نخستین بار بود که با حسین رابطه نزدیک پیدا کرده بودم. صبح خط زیر آتش بسیار سنگین بود و دشمن برای پس گرفتن منطقه فشار میآورد؛ اول صبح که هنوز هوا خوب روشن نشده بود، حسینآقا با نفربر فرماندهی کنار بچههای بسیجی رسید؛ گلوله مستقیم تانک دائماً میآمد؛ ما راضی نبودیم او در آنجا باشد؛ ترسی هم که از آتش و توپ نداشت؛ اگر ما با انفجار خمپارهها سینهخیز هم میرفتیم او عادت نداشت خم شود. میگفت «اگر سوت خمپاره را شنیدی که کاری به تو ندارد، اگر هم نشنیدی، مال خودت است، سینه خیز هم فایده ندارد».
بالاخره خط را کنترل کرد، دستورهای لازم را داد. ما دعا میکردیم هر چه زودتر برگردد. در لحظات آخری که قصد داشت برگردد مجروح و دست راستش قطع شد، اصلا خودش را نباخت. البته از او انتظار دیگری هم نداشتیم.
(روایت شهید علی باقری، فرمانده گردان امام حسین(ع))
* باور نمیکردیم دست فرماندهای که دوستش داشتیم قطع شده باشد
در طلائیه هر لحظه حملات دشمن شدیدتر میشد؛ آتش توپ و خمپاره عراقیها وجب به وجب زمین را سوزانده بود؛ ما همه جمع شده بودیم توی یک سنگر تا از آسیب ترکشها در امان باشیم؛ آتش که سبک شد آمدیم بیرون، 5 تا 6 نفر از برادران شهید شده بودند. حسین آقا هم دستش قظع شده و خون تمام بدن او را گرفته بود. همه بچههای گردان هاج و واج مانده بودند. باور نمیکردیم دست فرماندهای که دوستش داشتیم قطع شده باشد.
همه ناراحت بودند، حسین زیر این آتش سنگین، توی خط چکار داشت؟! خودم را که با او مقایسه کردم احساس کوچکی کردم. عراقیها همچنان آتش میریختند و آمبولانس از میان دود و آتش به طرف اورژانس حرکت کرد.
*شهید خرازی با پیکری خونآلود به بقیه آرامش میداد
صبح روز اول عملیات خیبر، دشمن پاتک سنگینی زد؛ نیروها مجبور به عقبنشینی شدند تا دوباره شب وارد عمل شوند؛ یک سه راهی در منطقه بود که از فرط خطر به سه راهی مرگ یا شهادت معروف بود؛ حسین همیشه در کانون خطر حاضر بود.
شهید خرازی با نفربر فرماندهی آمد؛ نزدیک سه راه خمپاره آمد و آنتنهای نفربر قطع شد؛ مسئول مخابرات رفت که تعمیرش کند؛ گلولهای دیگر آمد و شهید شد.
حسین پیاده شد و با بیسیم معمولی دستورات را میرساند. 20 متر از نفربر دور نشده بود که خمپاره آمد. گرد و خاک که نشست، حسین روی زمین افتاده بود. از سینهاش خون میجوشید و دست راستش به پوستی بند بود.
به زاهدی گفت «مدارک و وسایل مرا بردار» دهان و بینیاش هم پر از خون بود؛ بچهها دورش جمع بودند و به شدت نگران بودند اما او متبسم و آرام بود و با نگاهش به بقیه هم آرامش میداد؛ سریع به عقب بردنش؛ کمتر از یک ماه بعد برگشت؛ هنوز جراحت دستش خوب نشده بود و هر روز پانسمان عوض میکرد.
بعدها گفت «هیچ دردی حس نکردم و برایم خیلی شیرین بود؛ یک لحظه مکث کرد و گفت استغفرالله، استغفرالله!» میترسید ریا کرده باشد.
(روایت مهدی مظاهری)
----------------------------------------------------------------
منبع: کتاب هزار قله عشق نوشته سید علی بنیلوحی